فصل یک : آتشسال 1400- ساعت 5 صبح – یک روز گرم تابستانیشماره 17 ، از
این پهلو به آن پهلو می شود. ملافه را از روی خود پس می زند . با اینکه کولر با سر و صدایی بلندتر از حد معمول ، روشن
است ، اتاق گرم است. نیم نگاهی به بقیه تخت ها می اندازد . شماره 5 و شماره 8 هنوز در خواب هستند. شماره 11 مثل هر شب و هر روز روی تختش نشسته ، بالشتش را در بغل گرفته و به گوشه ای نا معلوم خیره شده است. تنها زمانی که مامور مهربان سر شیفت باشد به شماره 11 آمپول خواب آوری تزریق می کند و او همینطور نشسته و بالشت به بغل به اعماق فراموشی می رود. در سالن هنوز سر و صدایی شروع نشده و شماره 17 هنوز فرصت دارد. کتابی را که در دست دارد ورق می زند و با لذت کلمات را مزمزه کرده ، می جود و قورت می دهد. پهلوی راستش که مدتی کتاب به دست روی آن خوابیده بوده ، بی حس شده است. خواندن کتاب را متوقف می کند. گوشه ورقی از کتاب را که داشت می خواند، تا می زند و کتاب را می بندد و روی تخت می گذارد. فکر می کند : - واقعا چه جالب! چرا بدنم بی حس میشه ولی ذهن آدم هیچ وقت بی حس نمیشه ؟ چه خوب می شد که هر وقت آدم دلش بخواد بتونه ذهنشو بی حس کنه. ولی ذهن که بی حس نمیشه. فکر و خیال که تمومی نداره. لامصب به یه چیز کوچیکی گیر میده و بعدش ناغافل می بینی چند ساعت یا چند روزه که درگیر هزارتو
های معمایی ساخته ی ذهنت هستی. از روی میز شلوغ و لق کنار تختش ، پاکت سیگارش را بر می دارد و یک نخ سیگار میان لبهای قلوه ای و خوش فرم ولی بی رنگش می گذارد. از فلاسک روی میز در لیوانی پلاستیکی برای خود چای بی رمق کهنه ای می ریزد. روی تخت می نشیند و پُک می زند. در روشنایی نصفه نیمه ی صبح و زیر لامپ مهتابی روشن که دائما ویز ویز می کند ، رد د زن کویر...
ادامه مطلبما را در سایت زن کویر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : zanekavirrra بازدید : 100 تاريخ : دوشنبه 9 خرداد 1401 ساعت: 14:40