زن کویر

ساخت وبلاگ
این دو سه روز تعطیل فرصت خوبی بود که با دوست و همدم نازنینم ، سعید ، حسابی در مورد کتابهای جدیدی که خوندیم و تحلیل اونا صحبت کنیم، فیلم ببینیم ، آشپزی کنیم ، بیشتر به هم نگاه کنیم و خوشحال باشیم. دلارامم با عشقش و به سفر رفته اند و بعد از روزها کار و خستگی حسابی داره بهشون خوش می گذره. رابطه ی خوبی دارن و مهمترین مسئله اینه که در این سه سال دخترکم حسابه خوشحاله. زنی 25 ساله ، مستقل ، کاردان ، مصمم و با عزت نفس شده و همه ی تصمیماتش به علاوه ی مسئولیتش به عهده ی خودشه. یک سالی هست که به طور مداوم در جلسات تراپیست خودش شرکت می کنه و مطالعات خوبی داره و رشدش کاملا عیانه. من و سعید هم فقط محیط امنی براش ایجاد می کنیم ، بهش عشق می ورزیم و هرگز در مورد رابطه ش ، کارش و سایر مسائلش دخالتی نمی کنیم مگر اینکه خودش بخواد مشورتی با ما بکنه. هنوز تصمیمی برای ازدواج نگرفته اند و خب ، به ما هم مربوط نمیشه .رامبد در سن خودش (14 سالگی) خوب پیش میره. پول ماهیانه ش را از طریق کتابهایی که من و سعید بهش میدیم و می خونه و باید نتیجه اش را بنویسه ، و ترجمه ی متون کاری ما بدست میاره. بعد از 3 سال آموزش حرفه ای اسنوکر ، چون در دوران کرونا نتونست در هیچ مسابقه ی جدی بازی کنه ، یه کم سرخورده شد. در پرواز با پاراگلایدر با سعید برای آموزش رفت و دوبار هم پرواز کرد ولی بعدش به بوکس و کاراته علاقمند شد. اولش یک در میون به آموزش بوکس و کاراته رفت ولی بعد از چند هفته به کاراته بیشتر علاقمند شد. هفته ای 6 روز ، روزی 4 ساعت آموزش و تمرین جدی و حرفه ای تحت نظر مربی و همراه با تیم ، به شدت سرحالش کرد. وزنش را از 99 به 89 رسوند و در مسابقات مستمری شرکت کرد. یکی دو بار هم مقام آورد و بالاخره برای مبارزه با تیم زن کویر...ادامه مطلب
ما را در سایت زن کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanekavirrra بازدید : 258 تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1401 ساعت: 17:42

از وقتی تمرینات مراقبه را یاد گرفته ام، این پیامبر مجنون خوب می خوابه، بی قرص خواب و فقط با تنفس حرفه ای، ولی سه یا چهارساعت خواب طبیعی چنان آرامم می کنه که برام کافیه. و مثل همه ی عمر هزار ساله ام، صبح کله سحر بیدارم.تا ظهر من و سعید چند کار عقب مونده را انجام دادیم و بعدش با شوق و ذوق نشستیم پای دیدن فصل اول سریال The million little thing, از اون سریالهای روانشناسی و مردم شناسی.پیشنهاد می کنم دوستداران فیلم و سریال ببینن.رامبد امروز ۶ ساعت تمرین داشت و ساعت ۴ رفت باشگاه. ما سه قسمتو دیده بودیم که سعید پیشنهاد کرد بریم بیرون. مادام و موسیو سوار بر رخش سفید شده و به سوی تجریش راه افتادیم. خیابان ولیعصر مخصوصا از پارک وی تا تجریش خیلی زیباست.تجریش شلوغ بود و سعید رفت که ماشینو پارک کنه، قرارمون دم در آش سید بود. منم قدم زنان به سمت آش فروشی در حال رفتن بودم. منظره ی جالبی بود. کبوترهای رنگارنگ و زیبای پشت امامزاده صالح، مردمی که گندم می ریختن برای کبوتران، مردمی که با اونها عکس می گرفتن، پیرزنان و کودکان کاری که گندم می فروختند. ولی جمعیت، شلوغ بود.محو تماشای این مناظر بودم که صدای جیغ و گریه بچه ای به گوشم خورد. به هر طرف نگاه کردم جمعیت بود. کمی مسیرم را تغییر دادم و به سمت صدا رفتم. صدا، فقط گریه نبود. جیغ و ناله و التماس هم داشت. از دور دیدم. پارک مانندی که جلوی جایگاه کبوتران ساخته شده، حوض آبی داشت.عده ای نشسته یا ایستاده، بی تفاوت، با لبخند و چند جوون هم با خنده های بلند همون منظره ای را می دیدن که از نگاه من دلخراش بود. دو جوانک حدود ۲۰ ساله، پسرکی حدود ۶-۷ ساله را گرفته بودند. یکی دستها و دیگری پاهاشو و به سمت حوض می دویدند و پسرک اون صدای زاری را سر می داد.من فاصله ا زن کویر...ادامه مطلب
ما را در سایت زن کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanekavirrra بازدید : 160 تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1401 ساعت: 17:42

فصل یک : آتشسال 1400- ساعت 5 صبح – یک روز گرم تابستانیشماره 17 ، از این پهلو به آن پهلو می شود. ملافه را از روی خود پس می زند . با اینکه کولر با سر و صدایی بلندتر از حد معمول ، روشن است ، اتاق گرم است. نیم نگاهی به بقیه تخت ها می اندازد . شماره 5 و شماره  8 هنوز در خواب هستند. شماره 11 مثل هر شب و هر روز روی تختش نشسته ، بالشتش را در بغل گرفته و به گوشه ای نا معلوم خیره شده است. تنها زمانی که مامور مهربان سر شیفت باشد به شماره 11 آمپول خواب آوری تزریق می کند و او همینطور نشسته و بالشت به بغل به اعماق فراموشی می رود. در سالن هنوز سر و صدایی شروع نشده و شماره 17 هنوز فرصت دارد. کتابی را که در دست دارد ورق می زند و با لذت کلمات را مزمزه کرده ، می جود و قورت می دهد. پهلوی راستش که مدتی کتاب به دست روی آن خوابیده بوده ، بی حس شده است. خواندن کتاب را متوقف می کند. گوشه ورقی از کتاب را که داشت می خواند، تا می زند و کتاب را می بندد و روی تخت می گذارد. فکر می کند : - واقعا چه جالب! چرا بدنم بی حس میشه ولی ذهن آدم هیچ وقت بی حس نمیشه ؟ چه خوب می شد که هر وقت آدم دلش بخواد بتونه ذهنشو بی حس کنه. ولی ذهن که بی حس نمیشه. فکر و خیال که تمومی نداره. لامصب به یه چیز کوچیکی گیر میده و بعدش ناغافل می بینی چند ساعت یا چند روزه که درگیر هزارتو های معمایی ساخته ی ذهنت هستی. از روی میز شلوغ و لق کنار تختش ، پاکت سیگارش را بر می دارد و یک نخ سیگار میان لبهای قلوه ای و خوش فرم ولی بی رنگش می گذارد. از فلاسک روی میز در لیوانی پلاستیکی برای خود چای بی رمق کهنه ای می ریزد. روی تخت می نشیند و پُک می زند. در روشنایی نصفه نیمه ی صبح و زیر لامپ مهتابی روشن که دائما ویز ویز می کند ، رد د زن کویر...ادامه مطلب
ما را در سایت زن کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanekavirrra بازدید : 100 تاريخ : دوشنبه 9 خرداد 1401 ساعت: 14:40

ادامه ی فصل یک راس ساعت 7 صبح دو نفر از ماموران میز چرخدار بسته های صبحانه را می آورند. سماور بزرگ آب جوش و بسته ی تی بَگ (چای) هم روی میز است. اگر بیدار باشی می توانی بروی صبحانه ات را بگیری و فلاسکت را از آب جوش پر کنی. اگر بیدار نباشی ، روی میز کنار تختت بسته ی صبحانه را می گذارند ولی از چای خبری نیست . شماره های بد خواب یا شب بیدار می توانند فلاسک هم اتاقی های خود را هم پر کنند و برایشان ببرند ولی معمولا این کار را نمی کنند . نه به دلیل اینکه بدجنس هستند یا با کسی مشکلی دارند. بلکه چون با خودشان مشکل دارند. وگرنه اگر کسی با خودش مشکل نداشته باشد مگر دیوانه است که شب ها نخوابد. این را همه می دانند. حتی مرغ و خروس ها هم می دانند. صبحانه یک روز نان و پنیر است و یک روز نان و کره و مربا . اینجا هیچ نظمی بین شماره ها وجود ندارد. یکی تا صبح بیدار است. و صبح ها می خوابد. یکی از نصفه شب می خوابد و تا ظهر بیدار نمی شود. بعضی شماره ها شبها کارهای عجیبی می کنند. برخی دیگر روزها کارهای عجیبی می کنند و کلا شماره ها عجیب هستند. البته از نظر ماموران. وگرنه هر کس خودش بیشتر از حال خود می داند و مسلما همه خود را غیر عجیب و نرمال می دانند . از زمانی که شماره ی 17 آمده است به زودی با شماره 5 دوست شده اند. یک مدل دوستی ساده و بی آزار. ولی در کل اینجا شماره ها با هم دوست نیستند ، نمی توانند باشند. ماموران هم با شماره ها دوست نیستند. نمی توانند باشند. اینجا رفاقت معنایی ندارد. ماموران با هم دوست هستند ؟ این سوالی است که همیشه شماره 17 از خودش می پرسد.  اینجا ماموران انجام وظیفه می کنند. شماره ها هم انسانهایی عجیب و غیر نرمال از نظر ماموران هستند. انسان ؟!!! این هم سوال دیگری است که فک زن کویر...ادامه مطلب
ما را در سایت زن کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanekavirrra بازدید : 111 تاريخ : دوشنبه 9 خرداد 1401 ساعت: 14:40

شاید از پستهای «برهوت فرزانگان» که تازه شروع شده، کمی گیج شوید. با نوشته های معمولی و قبلیم فرق داره. همونطور که پستهای امسال با پارسال و چند سال پیش متفاوته.نوشته های ما بر اساس رشد فکری و افزایش سن و موقعیت های جدید تاریخی مطمئنا متفاوته. اگه تفاوتی نباشه باید به رشد شخصیت نویسنده شک کرد.بعد از سالها ارتباط با افراد مختلف، خصوصا زنان سرزمینم، مطالعات تاریخی، زیست شناسی، روان شناسی و فلسفه و مردم شناسی ،احساس کردم باید به گونه ای دین خود را ادا کنم. کتاب برهوت فرزانگان در قالب رمانی طولانی و بر اساس زندگی واقعی افراد با حذف نام واقعی و موقعیت جغرافیایی آنها و با اتکا به مطالعات اندکم در علوم مختلف نوشته شده. و من بخش بخش آن را در قالب پست وبلاگی می گذارم.این نوشته ، هنوز ویرایش نشده و قرار هم نیست منتشر شود.پیامبر مجنون خودکشی نکرده، بلکه مثل کرمی که از پیله در میاد کمی خودشناسی کرده، رنج کشیده، مطالعه کرده و زندگی را از نمایی دیگه می بینه. اون کرم به پروانه ای رنگارنگ تبدیل نشده ولی تغییراتی کرده، ژرف تر می بینه و تلخ تر می نویسه. چون واقعیت، تلخ است.اگر علاقمند به خوندن نوشته های من هستین صبوری کنین و متوجه جان کلام خواهید شد. اگر هم علاقمند به روزمره نویسی، طنز، جفنگ بافی، غیبت کردن، مسخره کردن، دشمن این و آن شدن و فحش دادن هستین، هم وبلاگهای دیگر هستن هم اینستاگرام الان از موج پوپولیسم بیداد می کنه. فضاهای مجازی که می تونستن و می تونن کاتالیزوری برای آموزش و تفکر باشن ، حالا کاتالیزوری برای کردن بینی ها در زندگی دیگرانی هستن که اتفاقا اونها هم بدشون نمیاد ویترین قشنگ دروغینی از زندگیشون به نمایش بذارن و کثافات و عقده های خود را در انباری خانه پنهان کنن.بهر حال این توضیح زن کویر...ادامه مطلب
ما را در سایت زن کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanekavirrra بازدید : 104 تاريخ : دوشنبه 9 خرداد 1401 ساعت: 14:40

درود بر دوستان و یاران قشنگم. دوستان جانم چطورین؟ بعله اینجانب مجنون ترین پیامبر مجنون دنیا دیدم پیروان خوبی دارم . گفتم برم مث اسب عصاری کار کنم.تو دوران کرونا بهترین موقعیت  و فرصت تعریف اهداف و برنامه های چند ماه باقیمونده تا آخر ساله. پس با یک برنامه خفن نفس گیر شروع کردم و سعی کردم اینروزهای دلگیر و ناراحت کننده کرونا را از تهدید به فرصت تبدیل کنم. لذا اهداف و ماموریت های مربوط به کسب و کارمو نوشتم و بکوب ، برنامه ها و فعالیتهامو شروع کردم. هم از این جو سنگین و دلگیر و همراه با اخبار هر روزه ی بد و ناجور کرونا نجات پیدا کردم ، هم با برنامه و سرعت و دقت  به اهداف خودم می پردازم ، هم ارتباط مجازیم با آدمها از راه آنلاین چند برابر شده و هم غربت و دلتنگی را کمتر حس می کنم.حالا یک سری از برنامه هامو که از صبح تا شب و در طول هفته انجام می دم را می نویسم تا ببینم باز هم جای گله ای هست یا ته ؟ اگر زمان خالی پیدا کردین ، به منم بگین که که وبلاگ بنوبیسم. البته نه اینکه دیگه نمی نویسم ولی واقعا با اینکه دلم پیش شماست فرصتشو کم دارم. 1. سه تاپروژه دارم که مهلت هر کدومشون 2 الی 3 ماهه و هنوز یکی تموم نشده پروژه های دیگه تو راهه2. انجام پروژه یعنی نوشتن صفر تا صد استارتاپ یا کسب و کار ، برند سازیش ، مدیریت بر ساخت سایت و پیج اینستاگرام و آموزش صاحبان پروژه ها3.در مورد یه گروه کسب و کار واتس اپی صخبت کرده بودم. یادتونه ؟ تو اینستاگرامم چند بار تبلیغشو گذاشم. خیلی سریع گروه تشکیل شد. براش مراتامنامه ، اهداف ، ارزشها و ... تشکیل دادم گروه از اقصی نقاط کشور ، و حتی افراد خارج از کشور هستن. و حالا که حدود دو ماه از بودن کنارمون می گذره احساس خوب مفید بودن می کنم. . زن کویر...ادامه مطلب
ما را در سایت زن کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanekavirrra بازدید : 156 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 21:25

کامنتهای پر مهر و گلایه های دوستان وبلاگی را می خوانم. گاهی برای چندمین بار . ولی نوشتن، عملی است که باید بیاید. نمی آمد. بارها صفحه مدیریت وبلاگ را باز کردم و هی فکر کردم که چی بنویسم ! چی داشتم بنویسم ؟در من آتش زیر خاکستری که سالها در حال فوت کردنش بودم ، روشن شده. می سوزم و همچون کسی که به اعتراض، خودسوزی می کند ، درد و رنجش را پذیرا هستم. در من رودخانه ی کوچکی که به سنگ های اطراف می کوبید تا به دریای متلاطمِ پر جوش و خروش برسد ، از میان سنگها راهی یافت و به دریا رسید و حالا لبریز از جوش و خروش درونی ، با سر و صورت به امواج می خورم ، زخم بر می دارد درونم  درد دارد ولی به گهگاهی سوار بر امواج شدنش می ارزد و کو تا به اقیانوس بیکران بپیوندم.هیچ اتفاقی نیفتاده و هر روزم پر از اتفاق بوده. حرفی نبود برای نوشتن. زندگی من همیشه پر از دویدن ها و تلاش ها و رسیدن یا نرسیدن هاست. و عجیب این زندگی را دوست دارم. در من اتفاقاتی افتاده که مدتها منتظرشان بودم .فکر می کردم روزگار عجیبی است تا اینکه علاقمند به تاریخ کشورها شدم. خواندم و خواندم و فهمیدم تاریخ ، جز تکرار الگوهایی یکسان ، چیز دیگری نیست. نه توقعی دارم از دیگران ، نه وارد بازیهایشان می شوم ولی بسیار از خودم توقع دارم. مثل همیشه ی عمرم ، سخت کار کردم ، زیاد عشق ورزیدم ، تشنه ی مهردادن و گرفتن بودم و هستم و دیگر چه فرقی می کند که چه بر من گذشت.  زن کویر...ادامه مطلب
ما را در سایت زن کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanekavirrra بازدید : 140 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 21:25

قرار گذاشته بودیم برای شب یلدا به یزد بریم. قراری بیخودی. چون هم سعید باید به ماموریت می رفت، هم من کار داشتم ، هم دلارام کار داشت و هم رامبد کل هفته اش را به جز کلاسهای مدرسه با کلاسهای ورزشی پر کرده. ولی وصف العیش نصف العیش. از هفته پیش با خودمون گفتیم حتما جور میشه و سه شنبه صبح یعنی صبح شب یلدا راه میفتیم سمت یزد. که البته شب یلدا بعد از فوت بی بی دیگه بهونه است و بیشتر دلتنگ بابا و مامان و خانواده بودیم. که همون چهارشنبه هفته پیش سعید به عسلویه رفت و احتمالا هفته دیگه کارش تموم میشه. بگذریم. چون خیلی روی رفتن حساب نکرده بودیم و همه مون هم گرفتار بودیم چندان هم ناراحت نشدیم. چرا امشب دارم می نویسم ؟ اصلا پیامبری که پیروان خودشو رها کنه و به غار تنهاییش بره به چه دردی می خوره ؟ ولی خب پیامبران هم باید گاهی گم و گور بشن تا وحی و معجزه جدیدی یاد بگیرن و برگردن قوم خودشون را به راه راست هدایت کنن:)با عرض معذرت از عاشقان پاییز و متولدین و بی قراران پاییز ، این بنده سراپا تقصیر از پاییز و هوای دلگیر و برگریزون مزخرفش بیزارم. و چون زن کویرم جون میدم برای قطره ای آفتاب. دو سه روز هوا علاوه بر آلودگی قشنگی که هر سال بدتر میشه و ما عادت کردیم ، بارونی و ابری بود. امروز که بیدار شدم اول به پنجره نگاه کردم و همین که خورشید خانم زیبا بهم لبخند زد ، مثل فنر از جا پریدم و خوشحال و خندون راهی آشپزخونه شدم که چای را حاضر کنم و دوشی بگیرم و بعد از صبحانه با رامبد و سیگار بی تقلب و رفیق شفیقم ، با حداکثر سرعت به سراغ کار برم. دلارام هم که از دیروز خونه دوستش بود و قرار بود بعد از کار به خونه برگرده. داشتم نقشه می کشیدم که عصر تو راه هندونه و انار بخرم و شام هم از بیرون بگیریم زن کویر...ادامه مطلب
ما را در سایت زن کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanekavirrra بازدید : 133 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 21:25

من یا کاری را نمی کنم یا اگه بکنم غرقش میشم. مدیریت پروژه ای بین المللی را پذیرفته ام که تابحال در ایران و حتی دنیا انجام نشده، صبح تا غروب سرکارم و بیزینس پلن و بودجه ریزی و فعالیتهای پروژه را برای ت زن کویر...ادامه مطلب
ما را در سایت زن کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanekavirrra بازدید : 205 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:10

زندگی همه ادما تقریبا یه جوره. من فیلمای خارجی زیاد نگاه می کنم، توجه می کنم می بینم اون ور دنیا هم غم از دست دادن عزیز مثل غم ماست، غم سفره خالی مثل غم ماست، شادی تولد بچه شون هم مثل ماست. و توی کتاب زن کویر...ادامه مطلب
ما را در سایت زن کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanekavirrra بازدید : 206 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:10